به گزارش ایکنا از همدان، کتاب «غواصها بوی نعناع میدهند»، چشماندازی است به بصیرت ۷۲ غواص همدانی در کربلای اروند، روایت این حماسه دقیقا منطبق با واقعیتی است که در شامگاه چهارم دیماه سال ۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای ۴ اتفاق افتاد.
این کتاب براساس خاطرات بازماندگان این حماسه عاشورایی فرمانده گردان غواصی گردان جعفر طیار جانباز کریم مطهری، جانشین گردان آزاده محسن جامعبزرگ، همرزم صبور و آزاده حمید تاجدوزیان و سه تن از یادگاران بازگشته از اسارت گردان غواصی لشکر انصارالحسین(ع) به همت حمید حسام است.
کتاب «غواصها بوی نعنا میدهند» شامل 20 داستان کوتاه است که در کنار هم کاملترمیشوند و روایت دست و پنجه نرم کردن 72 غواص عملیات کربلای 4 با اروند است، این کتاب در سال 1378 از سوی انتشارات «صریر» به چاپ رسیده است و تا کنون 7 بار تجدید چاپ شده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم؛
بچهها مینیبوس را گذاشته بودند روی سرشان، میگفتند و میخندیدند و اصلا به راننده هم توجهی نمیکردند، یعنی آنقدر سرشان توی لاک خودشان بود که نمیدیدند راننده ابروهایش را در هم گره زده و زیر لب و گاهی حتی بلند میگوید: لعنت خدا بر شیطان. عجب غلطی کردم آمدم.
تا اینکه ماشین گیر کرد توی یک چاله. همان جا بود که دیدم راننده منفجر شد مشتش را زد روی فرمان یک چیزی به خودش و ماشین گفت و یک چیزی به ما. تا خرخره گیر کردم توی گل. چه خاکی حالا بریزم بر سرم یا بر سر این ابوقراضه.
رو گرداند طرف ما و گفت: کشتید ما را، از همدان تا اینجا بس که از سر و کول هم رفتید بالا. مگر اتاق ماند واسه این اتول ما.
با چشمش دنبال کسی می گشت که نمی دانست کیست با این حال حرفش را هنوز میزد گفت: آخر اسلام گفته امام گفته کی گفته که اینقدر مرا سر به سر بگذارید و به نفر پشت سرش رو کرد و گفت: اصلا من میخواهم بدانم رئیس شما کیه؟ نفر پشت سر برگشت. دنبال من گشت و من از ته مینیبوس آمدم جلو و خنده خنده گفتم اولندش که رئیس همهمان اباعبدالله است دوم چاکر سراپا تقصیر دربست در اختیار حضرتعالی. فرمایشتان چیه؟
پا کرده بود توی یک کفش که اسمم را بگویم و گفتم جامه بزرگ.
گفت اگر این بی صاحب مانده یک طورش بشود من به مسئولان باید تا قران آخر خسارتش را بدهم و اگر ندهم.
گفتم جوش نیاور عزیز من ما فقط همین سد گتوند مهمانتیم پنج کیلومتر بیشتر نمانده اگر ماشین روشن شد که فبها و گرنه تا قران آخرش را خودم به شما میدهم. امر دیگری هم هست.
گفت آخر اینها ؟؟؟
گفتم اینها و من و اصلا همهمان دربست میشویم مخلص آقا باز هم حرفی هست.
داشت خلع سلاح میشد حتی داشت لبخندی گوشه لبش نقش میبست اما همین که یادش افتاد توی چاله گیر کرده دندان قروچه رفت و گفت پس این بیصاحب؟
نگذاشتم حرفش تمام شود. گفتم آن را هم بسپار دست ما.
رو گرداندم طرف بچهها و گفتم حاجی را یک هل مهمان میکنید؟ بچهها یک نگاه به هم کردن و یک نگاه به من.
گفتم کی خسته است؟ بچهها لبخند زدند و فریاد زدند و گفتند دشمن.
و خندان از مینیبوس آمدن پایین و دویدند رفتند پشت ماشین. پاها تا زانو رفت توی گل. راننده زد تو دنده و بچهها زور آوردند و یا علی گفتند و با چند هل محکم مینیبوس را از چاله در آوردند و بعد یکی از بچهها گفت: برای اخم راننده که میخواد بزنه تو دنده و برای من خواننده صلواتی ختم کن.
صلوات با خنده فرستاده شد و حالا این خنده روی صورت راننده نشسته بود. آمدم بالا زدم روی شانه راننده و گفتم دیدی گفتم بسپار دست ما.
اما رانند تو حال خودش بود دنده عوض میکرد و برای خودش سوت میزد از آن سوتهایی که آدم می توانست حدس بزند صاحبش دیگر نگران اتاق از زوار در رفتهاش نیست.در بخش دیگر کتاب آمده است؛
«همه چیز رنگ و بویی از آب داشت: آب اروند، چولانهای خیس و نیم سوخته کنار آب و اشکهایی که از چشمها روان بود. نادر هم حتی داشت از مشک عباساش میخواند و آب فرات و آن دست بریده.
همین وقتها بود که «مجید پورحسینی» از کنار نخلی سوخته بلند شد، با پارچه سفیدی در دست، آمد پیش تک تک بچهها و پارچه را نشانشان داد و کمی حرف زد و کمی کنارشان نشست، تا آمد رسید به من و پارچه را گرفت طرف من و گفت: بفرما، حاجی جان! حالا نوبت شماست.
گفتم: چیه این، مجید؟
گفت: سفره کرم اباعبدالله. بزن روشن شی! خرجش فقط یک قطره است.
پارچه را گرفتم و گذاشتم روی زانو و دیدیم متنی روی آن نوشته شده و زیرش اسم بچههاست و بالاش نوشته شده شفاعتنامه و زیرش: یا فاطمه! اشفعی لی فی الجنه.
متن محترمانهای بود… و زیرش امضاء و نه امضای عادی، جای انگشت و البته با خون. جای امضاهای خونین جلوی اسمهای بالایی بود و حالا نوبت من بود و سکوت من داشت مجید را کلافه میکرد. سوزن را خیلی وقت پیش گرفته بود جلوی روی صورت من و من متوجه اش نشده بودم، تا وقتی که گفت: دستم افتاد بابا. عروس اگر بود الان بله را گفته بود.
سوزن را گرفتم و زدم به نوک یکی از انگشتهام و مهرش کردم کنار اسمم، با ذکری که زیر لب خواندم و اسمی که از بیبی بردم.
مجید گفت: مبارک باشد. انشالله که به پای هم پیر بشید.
و رفت سراغ نفر بعدی و با آن و با بعدی و با همه چانه زد و شوخی کرد و خندید و خنداند. ...»
انتهای پیام