رغبت نشان دادن به درس
وی ادامه داد: هنگامی که او را در مدرسه ثبت نام کردیم نسبت به درس رغبت زیادی داشت و خوب درس میخواند و علاوه بر آن در بین همکلاسیهای خود نیز محبوبیت زیادی داشت ولی متأسفانه با مشکلات حاکم بر خانواده تا سال پنجم ابتدائی تحصیل خود را ادامه داد، به دلیل بیکاری پدر، فشار زندگی و فقر مالی نتوانست تحصیل خود را ادامه دهه و برای کمک به معاش خانواده به کارکردن روی زمین کشاورزی پرداخت و گاهی نیز به کمک من در کارگاه درودگری میآمد.
برادر شهید بیان کرد: در سال 56 در رژیم پهلوی، امام (ره) دستور داده بود که جوانان مشمول به خدمت، به سربازی نروند، از این جهت کمتر کسی دوست داشت که به خدمت سربازی زیر پرچم طاغوت برود.
صمیمی اضافه کرد: از طرفی هم ژاندارمری مأموریت داشت مشمولین را دستگیر کرده، به اجبار به سربازی بفرستند حمید طبق خواسته من دور میدان مریانج میایستاد و هروقت ماشین ژاندارمها میآمدند با دوچرخه به مغازه من میآمد از ورود آنها اطلاع میداد؛ من نیز مغازه را ترک میکردم تا مأمورین نتوانند من را دستگیر و به اجبار به سربازی بفرستند.
وی با بیان اینکه برادر کوچکترم در ایام محرم و عاشورا در هیئت منطقه خودشان فعالیت میکرد و به عزاداری میپرداخت و گاهی نیز با دوستان خود مراسم شبیه خوانی(تعزیه) راه میانداخت، خاطر نشان کرد: در سال 57 حمیدرضا در راهپیماییهای قبل از پیروزی انقلاب به همراه هم سن و سالهایش شرکت میکرد تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید بعد از تشکیل کمیته انقلاب اسلامی در شهر مریانج نیز به همراه من در کمیته مشغول به فعالیت بود تا زمانی که من در سال 59 به عضویت سپاه درآمدم و حمید نیز به عنوان بسیجی به من کمک میکرد علاوه برآن شغل شخصی من یعنی نجاری را با مشارکت پسرعمویش و شهید «حاج علی مظاهری» ادامه داد.
ساخت ماکت چوبی قدس شریف در زیر زمین خانه
صمیمی ادامه داد: البته حمیدرضا بسیار هنرمند بود در زیرزمین خانه ماکتهای چوبی زیبایی میساخت یادم است یکبار به خواست شهیدان «نائینی و نجفی آرمان» ماکت چوبی از قدس شریف ساخت و برای جمعآوری در کمکهای مردمی در سطح شهر آن را میچرخاندند.
وی ابراز کرد: این روند ادامه داشت تا هنگامی که بسیج مریانج به فرماندهی «شهیدان نائینی، شهید نجفی آرمان و شهید حاج بابایی» تشکیل گردید و به عنوان بسیجی به جبهه سر پل ذهاب اعزام و چند ماهی به دفاع از مرز و بوم کشور پرداخت.
برادر شهید اضافه کرد: بعد از بازگشت از جبهه شغل شخصی خود را ادامه داد تا اینکه در پاییز 61 به عنوان نیروی مخابراتی و تدارکاتی در پادگان ابوذر همدان در تیپ تازه تاسیس شده انصارالحسین شروع به خدمت کرد و تا خرداد ماه 62 باز هم کار شخصی خود را همراه با کارهای هنری، دستی و نمایش فیلمهای سینمایی مجاز ادامه داد.
صمیمی اضافه کرد: برای خدمت سربازی به نیروی هوایی ارتش جهت خدمت مقدس سربازی اعزام و پایگاه هوایی بندرعباس مشغول به خدمت شد اواسط سربازی چند ماهی به علت کارهای تکراری و برخوردهای خشک ترک خدمت کرد ولی مجددا به محل خدمتش برگشت تا اینکه در سال 65 هنگامی که به مرخصی آمد با اعزام سپاهیان محمد رسول الله(ص) و مهدی(عج) مواجه و بدون اینکه مسئولین اعزام بدانند حمیدرضا سرباز است او را در لیست ثبت نام کردند و به نیروهای بسیجی پیوست.
وی افزود: این شهید طعم شیرین خدمت در غالب بسیجی را چندین بار چشیده بود؛ حتی دو بار نیز مجروح شده بود و در پایگاه هوایی نیز به وضعیت به اصطلاح بخور و بخواب پایگاه اعتراض داشت.
صمیمی با اشاره به اینکه در بهار سال 66 که به منطقه رفت، قرار بر این بود که در لشکر 32 انصارالحسین(ع) همدان در ارتفاعات مشرف بر شهر ماووت عراق عملیات کند، عنوان کرد: نیروهای اعزامی را در گردانهای خط شکن و عملیاتی تقسیم کرده و حمید هم به گردان 153 حضرت قاسم بن الحسن(ع) تویسرکان فرستاده شد بعد از دو ماه آموزشهای سخت و طاقت فرسا مقدر گردید لشکر 32 انصار با گردانهای موجود خود در منطقه مشرف بر شهر ماووت عراق عملیاتی را آغاز کنند از جمله گردانهای عمل کننده، گردان 153 بود که بتواند در مرحله اول خطوط دفاعی دشمن را شکسته و تصرف کند.
وی خاطر نشان کرد: این گردان نیز یکی از گروهانهای قوی خود را برای بخشی از این ماموریت خطیر انتخاب کرد و گروهان منتخب همان دستهای بود که برادرم معاون دسته آن بود.
شجاعت شهید حمید صمیمی و فتح دو سنگر
صمیمی ابراز کرد: به گفته شاهدین، هنگام عملیات، نیروهای خطشکن به سوی سنگرهای دشمن حملهور شدند و حمیدرضا نیز در همان دقایق اول دو سنگر دشمن را فتح کرد؛ «حاج علی چایانی» یکی از نیروهای اطلاعات میگفت «من شجاعت عجیبی از حمید دیدم، او شجاعانه و سریع السیر به سمت سنگرهای دشمن هجوم می برد و یکی دو سنگر را فتح کرد».
وی تشریح کرد: حمیدرضا در شرف تصرف سنگر بعدی بود که با اصابت گلوله تیربار دشمن به قلبش در همان میدان معرکه در شب شهادت امام صادق(ع) شهید شد و جنازهاش نزدیک 11 سال در همان منطقه ماند تا در ماه مبارک سال 77 استخوانهای پیکر پاکش به وطن برگشت و در بهشت شهدای شهر مریانج به خاک سپرده شد.
برادر شهید صمیمی اضافه کرد: بعد از عملیات نیروها بارها تلاش کردند که بتوانند پیکر شهدا را بازگردانند ولی با دادن مجروح و جانباز موفقیتی حاصل نشد، حتی دیگر یگانها نیز موفق نشدند شهدای خود را عقب بیاورند و چندین بار شهید «علیرضا شمسی پور» به محل شهادت حمید رفته بود ولی موفق به تفحص جنازه نشده بود.
تشییع پیکر شهید
صمیمی ادامه داد: پیکر برادرم به همراه پیکر شهید «حمیدرضا سلیمانی» در ایام شهادت امام علی(ع) به همدان فرستاده شد. در مراسم بسیار باشکوهی از میدان امام خمینی(ره) تا میدان شهدای همدان تشییع و برای خاکسپاری به زادگاهش انتقال داده و در انبوه جمعیت مردان و زنان روزه دار به خاک سپرده شد.
صمیمی بیان کرد: در زمان شهادت حمید من جانشین ستاد لشکر بودم سه روز مانده بود به شهادتش، به گردانی که حمید در آن بود سری زدم و خواستم احوالش را بپرسم هنگامی که وارد گردان شدم دیدم بچههای گردان مشغول نماز صبح هستند حمید بعد از نماز به من سلام کرد و به دلیل اینکه عازم منطقه بود از هم خداحافظی کردیم به حمید گفتم «توکل به خدا کن و از هیچ چیز نترس» ولی در پاسخ به من گفت «من از مرگ نمیترسم، با توکل برخدا و برای رضای خدا به جبهه میروم خواه زنده بمانم خواه شهید شوم» خداحاظی کرد، رفت و بعد از سه شب به فیض شهادت نایل شد.
بتول زاغهای، مادر شهید صمیمی نیز بیان کرد: در روزهای نزدیک به شهادت حمید چهره زیبایش متغیر و نورانی شده بود، جسمش ورزیده تر و رشید تر شده بود همچنین از نظر عبادت و خودسازی هم تغییرات زیادی کرده بود با مشاهده این روحیات من احساس میکردم که این بار آخر است که حمید به جبهه میرود و شاید شهید شود دلم برایش شور میزد منتهی به خداوند توکل میکردم.
وی ادامه داد: هنگام آخرین خداحافظی پسر برادرش را که در آن زمان 10 ماهه بود را بغل کرد، بوسید و با زبان بچگانهای احترام و مراقبت، من را به او سفارش کرد و رفت.
شهادتش را در خواب، با صعود به ارتفاعات الوند خبر داد
مادر شهید صمیمی تشریح کرد: شب شهادتش خواب دیدم حمیدرضا با تعدادی از دوستانش نزد من و پدرش آمدند که خداحافظی کنند تا به قله الوند بروند من دائم به حمید میگفتم "مواظب باش، هوشیار باش" و بعد از آن آنقدر من و پدرش به مسیری که حمید میرفت نگاه کردیم تا حمید به نوک قله رسید و ناپدید شد.
زاغهای افزود: وقتی از خواب بیدار شدم دلم شور میزد تا اینکه بعد از دو سه روز خبردادند حمیدرضا در ارتفاعات بلند ماووت عراق شهید شده است و من به تعبیر خوابی که در شب شهادت پسرم دیده بودم میاندیشیدم.
وی ادامه داد: یادم است روزی که حمید از جبهه برای مرخصی آمده بود داشتم لباسهایش را میشستم متوجه شدم که خونین هستند از او علت خونها را پرسیدم ابتدا نمیگفت ولی بعد از اصرارهای من با لبخندی گفت «چیزی نبود صدام کلوخی را پرت کرد و تکهاش به کنار قلب من خورد، ولی توفیق شهادت را پیدا نکردم».