امسال حتماً باید اربعین، کربلا باشم. پسانداز کمی داشتم که آن را برای سفر کربلا آماده کردم. اولین بار بود که پیاده از اهواز راهی کربلا شدم. ۱۵ روز جلوتر راه افتادم تا اربعین، کربلا باشم. چه حال و هوایی داشت. در بین مسیر، به یاد تشنگان کربلا نذر کردم تا رسیدن به کربلا، آبی نخورم.
به مسیر ادامه دادم و بین راه پسر بچهای را دیدم، با لباسهای مشکی و خاکی که سرش را پایین انداخته و فقط پارچ آبی برای پذیرایی از زائران کربلا در مقابل خود گذاشته بود. نگاهی به پارچ کردم، نگاهی به پسربچه که با چه ذوقی به مردم آب هدیه میکرد. عرق از پیشانیم سرازیر شده بود، لبهایم خشک شده بود، اما به سختی از کنارش رد شدم. چقدر حرف داشت این موکب کوچک.
جلوتر رفتم، پیرزنی با عینک تهاستکانی درشت را دیدم که با کلمن آبی و چند تکه نان، پذیرایی میکرد. نگاهم به آبی که زائران میخوردند، افتاد. آب از لب و لوچهام آویزان شد و بیشتر احساس تشنگی کردم. با خود مکرر گفتم، هادی تو نذر کردی که یاد تشنگان کربلا، صبرت را بیشتر کند. به راه ادامه دادم. جمعیت وسیعی در راه کربلا و موکبهای فراوانی از بچههای کوچک تا پیرزنها، برای پذیرایی از زائران در مسیر بودند.
سر ظهر بود و گرمای آفتاب سوزان بیشتر و بیشتر میشد. سرگیجهای گرفتم و بر زمین نشستم. آرام به طرف موکبی که استراحتگاهی قرار داده بود، حرکت کردم و کمی دراز کشیدم. نیم ساعت بعد به راه ادامه دادم. سرابی کمی دورتر به چشم میخورد. به عشق سراب، سرعتم را بیشتر کردم. چقدر مسیر طولانی بود. هر چه سریعتر حرکت میکردم، به سراب نمیرسیدم. طاقتم طاق شده بود. تشنگی، امانم را بریده بود که بیهوش بر زمین افتادم. نمیدانم خواب بودم یا بیدار، مرد قدبلند و چهارشانهای را دیدم که دست نداشت، ولی آب را با دندان برایم آورده بود. صورتش را نمیتوانستم ببینم، چه صورت نورانیای داشت. از دور، صدای دختربچهای به گوشم خورد که میگفت: عمو بیا، ما هم تشنهایم.
ناگهان از خواب پریدم، صورتم خیس بود و همان پسربچهای که موکب کوچک آبی داشت، همه آبها را روی صورت من ریخته بود تا به هوش بیایم. دستی بر سرش کشیدم و رفت. نمیدانم چرا تشنگی من برطرف شده بود. دختر کوچکی خرمایی برایم آورد و بعد به مسیر ادامه دادم.
چند روزی گذشت. نزدیک کربلا شدیم. پسر نوجوانی روی ویلچر نشسته بود و همراه کاروان حرکت میکرد، به محض رسیدن به کربلا و دیدن حرم امام حسین(ع)، اشک از چشمانش سرازیر شد، آرام از روی ویلچر بلند شد و چند قدمی حرکت کرد. باور نکردنی بود. همه مردم به طرف پسر آمدند و او را به نشانه شفا و متبرک شدن، بالای سر گرفتند و بوسیدند. یاد زمان بیهوشی خودم افتادم که حضرت عباس(ع) مرا سیراب کرد. چقدر مظلوم بودند که قطره آبی به آنها نرسید. آب، کلمه غریبی است که مظلومیت اهل بیت پیامبر(ص) و یاران باوفایش را نشان میدهد.
عاطفه کاظمیموحد
انتهای پیام
موفق باشی